سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۹۹: خط ۹۹:


آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می کوبید و تن به تنه ی تنومند  بیعدالتی، و فایده ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ .
آقا روح الله نوجوان سر به دیوار بلند مبهمات می کوبید و تن به تنه ی تنومند  بیعدالتی، و فایده ی پرُ درد این کار، سرسخت شدن بود و تن ورزیدن برای روز مرگ .
حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر  سینه‌ی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.<ref> ر.ک: بی‌نام، ص53-55</ref>
حال، پدر روح الله قبول شهادت کرده بود تا آن نظام خاندان دیانت (نیشابور- هند- خمین) را محفوظ بدارد، اما شهادت تن به مرگ سپردن نیست، بلکه در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر  سینه‌ی هلاک زدن و آن گاه در لحظه یی بی بدیل، به ناگزیر مرگ رضاخان و لبیک گفتن- یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن.<ref> ر.ک: بی‌نام، ج1، ص53-55</ref>


'''در میانه‌ی میدان'''
داستان مربوط به زندگانی [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|حضرت امام]] است. جلد دوم باز اشاره به کودکی امام و فوت صاحبه خانم دارد و در دیدار سوم، ملاقات امام با آقای کاشانی به طور مفصل شرح داده شده است.
در دیدار دوم اشاره به کودکی روح‌الله و برگشت برادرها از اصفهان دارد. در پی دیدار  سوم واقعه کودتای 28 مرداد سال 1332 با همان ظرافتها و جذابیت های داستانی و قلم خاص نویسنده، اما بر طبق حقیقت بازگو می شود. باز به دیدار اول برمی‌گردد.
دیدار سوم، شاه در مقابل ابرمرد نام دارد که به دیدار امام با شاه اشاره دارد.
'''همچنان دیدار اول:''' هر پایان، آغازی ست 
مرید تو، ناگهان بانگ برداشت؛ من او را، خدای او را و راه او را باور کرده ام. این مریدان من، معتقدان به من، یاران من که سالیان سال با من بوده اید، اینک اقرارم را بشنوید! به او باید پیوست، با او باید بود. با او باید رفت…
'''همچنان دیدار دوم:''' اعدام سایه ها 
روح الله گفت: مرتضی جان، نوری، هرگز آن طور که من می خواهم حکایت نمی کند. تو بگو، آیا هرگز با کشندگان پدر دیدار نکردی و با آنها سخن نگفتی؟ 
بله… من یازده سال داشتم، آقا نوزده سال، اما گفتم که، او از من آرام تر و خونسردتر بود…. من، تا مدت ها، همه شب، در خواب، جعفر قلی را، در میانه ی میدان بهارستان، آویخته بر دار مکافات  میدیدم. بالا، بسیار بالا، دست و پا زنان و جان کنان….
'''باز دیدار سوم:''' یک ملاقات  بی‌نظیر
در به نرمی گشوده شد، آقا  روح‌الله، بسیار نرم و موقر، پا به درون اتاق کوچک [[آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی]] گذاشت و سلام کرد.
موعظه بفرمایید، آرام شوم و بروم. اندرز بدهید تا اضطرابم تمام شود...اما، آمده ام به جهت همین بی تابی که گرفتار شده ام، عرض کنم، نگذارید آقای مصدق، شما را بازی بدهند.
عجب! شما جرأت می کنید در حوزه ی علمیه قم، روزنامه بخوانید؟ آنجا کسان بسیاری بودند که روزنامه را نجس می دانستند. مرا هم کسانی هستند که ناپاک  میدانند، و اگر دستشان به قبای من بخورد، دستشان را آب می کشند، یا غسل تمام  میکنند.
حاج آقا روح الله، در خلوت سرد بعدازظهر پامنار، می رفت و با خویشتن می گفت: کاری باید کرد. کاری باید کرد، کاری ورای خرده کاری هایی را که تا بحال کرده اند، کاری از نوع شخم زدنی عمیق....
'''دنباله دیدار اول:''' این روح کهنه ی من...
متولی نمایان بگویی، خوب تر است فرزندم. متولی صادق آنچه خوب است، و ما خوبی آن را باور کرده ایم، بد نمی شود. از ریشه ی مبارک، ساقه ی نامبارک  برنمیخیزد. پیش از من گفته اند. متولیان راستین ادیان، از یاد نبر برادر، که نمایندگان خدا بر خاک هستند... به دلایل بسیار قانع نمی شوم... به سادگی قانع نمی‌شوم....
'''باز دیدار دوم:'''  کودکی‌هایت...
کودکی‌هایت را چه کردی برادر؟ روح الله، هیچ خاطره یی را از پدر در کوله بار تخیلات خود ندارد. فقط دو قطعه عکس محو، لای مقدا، در یک بقچه ی ترمه هست که آن را هم مادرم به آسانی رو نمی کند....
روح الله سکوت  میکرد و درون خویش، به اندوهی سنگین  میگفت: «آه پدر... آه پدر... مگر چه می شد اگر کمی دیرتر  میرفتی؟ مگر چه می شد؟ به دنبال دیدار سوم: از پی آن شوم ترین حادثه
و باز حاج آقا روح الله، که پیوسته مستقل از حضرت بروجردی و دیگر علمای قم می اندیشید، این لحظه ی تاریخی منحصر را فرو  نمیگذارد؛ چرا که ادراک اعتبار لحظه ها، حرفه ی او است و  میداند که  لحظه‌ها بازگشتنی نیستند.
حاج آقا روح الله خبر ملاقات زاهدی با آیت‌الله کاشانی و قول قطعی عامل مصیبت را در باب نفت می شنود....
حاج آقا روح الله، مثل بسیاری از اوقات، می رود تا بالای درّه و باز می آید و سکوت همچنان باقی است و او  نمیخواهد پیشگام در شکستن آن سکوت  عبرتانگیز باشد، به آن حدّ که حاضر است از پی سکوتی طولانی برخیزد، شکر بگذارد، خداحافظی کند، و برود....
همچنان دیدار اول: چرا خدا مرا بسَ نیست؟
'''پروردگار!'''
تو  میدانی، انسان چیزی را در قفا وا نهاده است و این گونه عجولانه اما خسته و نالان و اعتراض‌کنان به جانبی که آن را «آینده» می نامد، گام  برمیدارد. ما، حالیا، زنان و مردان رجعتیم، و خواهان حرکت به جانبی هستیم که باز، خود، آن را «گذشته» نام نهاده ایم….
دنباله ی دیدار دوم: همه ی پنجره ها را بگشای...
اولین مجلس شورای ملی ما، در همان زمان که تو شش ساله بودی، افتتاح شد و داماد مظفرالدین شاه هم رئیس آن مجلس شد.
روح الله، گلیم به دست، از راه رسید و گفت: مادر بیدار بود و شعر می سرود – یقین شعری بلند در وصف فرزندان خوبی که خداوند به او داده است.
روح الله گفت: ظاهرا مشکل به این سادگی ها حل نمی شود عمه خانم! مرتضی گفت: بزرگان  میگویند که هر انسانی تا آنجا آزاد است که به آزادی دیگران تجاوز نکند، هر جماعتی هم خود بخود تا همان جا آزاد است. هر ملتی هم.
'''به دنبال دیدار سوم:''' شاه، در مقابل ابرمرد تقدیر
آقای [[بروجردی، سید حسین|بروجردی]]، مرجع تقلید شیعیان جهان قلم از بر کاغذ برداشت.سر بلند کرد، طلبه ی جوانی را نامید و گفت: لطفا هم الان بروید آقای [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|روح الله خمینی]] را بیابید و بگویید که محبت کننًد فی الفور، تشریف بیاورند اینجا. حاج آقا  روح‌الله، این چند صباح باقی مانده را با بنده مدارا بفرمایید و سر پا نگهم دارید، مطمئن بدانید که بعد از بنده، شما، آن جایی که طالبید، در حوزه ی علمیه قم و در سراسر دنیای تشیع بدست خواهید آورد….
حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره ی برافروخته شاه نینداخت. هنوز زود بود. شاه که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت، من و پدرم در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده ایم، ندیده ایم ملّایی را که جربزه ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد…، من همیشه گفته ام، باز هم می گویم.
حاج آقا روح الله، آهسته و متین، خیابان اصلی باغ سعدآباد را  می‌پیمود که یک خودروی براق سیاه کنار حاج آقا ایستاد: راننده… شاه که از پشت پنجره ی اتاق کارش، در طبقه ی دوم، نگاه  میکرد، با خود گفت: با آن راننده ی بدبخت بیشتر حرف زد تا با من مثلاً شاه.
ادامه دیدار دوم: حالیا ای اشک، ببار
حاجیه خانم روح الله را با تنی چند به اراک فرستاد و طبیبی طلبید.روح الله خسته از شتاب، بازگشت و گفت، هیچ کس نیامد، و گفتند که اراک هم خودش محتاج طبیب است.
گریه کن روحی جان گریه کن، یا بغض نکن! به خدا قسم که مردان بزرگ هم بر مرده ی یاران خویش زار زده اند و می زنن…. صاحبه بانو نبود تا این اضطراب به دلش بیفتد که مبادا  روح‌الله شاعرانه اندیش ما، از پی این سکوت سنگین، ناگهان از پای در آید،…
روح‌الله صدای  مویه‌ی خواهران خویش را، که از راه دور دور شنید، آهسته گفت: «مرا ببخشید مادر! در خانه ی ما انگار که باز کسی بار سفر بسته است…  روح‌الله  دستهایش را به مادر سپرد و دید که دستی عظیم از بالای بالا، سقف آسمان را شکافت و سقف خانه را، و مادر را چون پری نرم و سپید و سبک برداشت و بالا برد…. حالا بلند شو برویم پائین. خوب است که، در شام غریبانمان دور هم باشیم، شاید عاقبت اشکهایت سرازیر شود… 
همچنان، دیدار سوم: خونِ نو، زیر پوست سیاست
در سال 1340، برای آخرین بار، [[موسوی خمینی، سید روح‌الله|حاج آقا روح‌الله خمینی]] با آقای کاشانی دیدار  میکند. در این دیدار آیت‌الله کاشانی، که به راستی چون گنجشکی کوچک و لاغر شده است، بسیار آهسته می نالد: حاج آقا روح الله، خودتان باید شروع کنید، از من دیگر هیچ کاری ساخته نیست.
چشم آقا… مطمئن بدانید که این مبارزه، متوقف نخواهد شد.<ref> ر.ک: بی‌نام، ج2، ص56-58</ref>