فيه مافيه

    از ویکی‌نور
    (تغییرمسیر از فیه ما فیه)
    فیه ما فیه
    فيه مافيه
    پدیدآورانمولوی، جلال‎‌الدین محمد بن محمد (نویسنده) فروزانفر، بدیع‌الزمان (محقق)
    عنوان‌های دیگرکتاب فیه ما فیه
    ناشرمؤسسه انتشارات نگاه
    مکان نشرتهران - ایران
    سال نشر1386 ش
    چاپ2
    شابک964-351-342-4
    موضوععرفان - متون قدیمی تا قرن 14 نثر فارسی - قرن 7ق.
    زبانفارسی
    تعداد جلد1
    کد کنگره
    ‏BP‎‏ ‎‏285‎‏ ‎‏/‎‏م‎‏8‎‏ف‎‏9
    نورلایبمطالعه و دانلود pdf

    فيه مافيه مجموعه‌اى از سخنان جلال‌الدین محمد بلخی است كه وى طى ساليان دراز در مناسبت‌هاى مختلف به زبان آورده است و مريدان آن را يادداشت كرده‌اند.

    در اين مجموعه بخش‌هايى وجود دارد كه از دوران حيات شمس و حضور او در قونيه حكايت دارد. همچنين بخش‌هايى است كه از شمس به عنوان شخص متوفى و درگذشته ياد مى‌كند و نيز تكه‌هايى در تفسير برخى از ابيات مثنوى يادگار سال‌هاى واپسين عمر مولانا ديده مى‌شود.

    به نظر مرحوم فروزانفر چون اين كتاب ظاهراً بعد از وفات مولانا تدوين شده و در زمان حيات وى كه به هر وقت فصلى از محاضرت و مذاكرات مجلس او به تحرير مى‌آمده و بر فصول سابق افزوده مى‌گرديده، تدوين آن به طور كامل ميّسر نبوده است. پس بالطّبع تصوّر اين كه مولانا خود نامى بر اين كتاب نهاده باشد، مقبول نتواند بود و گمان مى‌رود كه اين اسم مقتبس از قطعه‌اى است كه در فتوحات مكّيه ابن‌ عربى ذكر شده است.

    اگر كتاب مذكور بدين نام در زمان مولانا شهرت يافته بود، هيچ جهت نداشت كه در دو نسخه‌ى قريب العهد به زمان وى كه هر دوى آن‌ها ظاهراً در قونيه و از روى نسخه‌هاى مكتوب در عهد مؤلف استنساخ شده آن را به نام‌هاى مختلف ياد كنند. البته بعضى‌ها اين ترديد مرحوم فروزانفر را قبول ندارند، چرا كه همين اسم فيه مافيه در رساله سپهسالار هم ذكر شده است.

    بهر حال فيه مافيه وسيله خوبى براى آشنايى با روش تعليم بزرگان صوفيه مخصوصاًً شمس و مولاناست كه سخن به اندازه فهم مستمع مى‌گويند و دقيق‌ترين و بلندترين معانى را در قالب تمثيلات بيان مى‌كنند.

    اثر حاضر دقيقاً همان متن مصحّح شادروان استاد بديع‌الزمان فروزانفر است كه با نقطه‌گذارى، فاصله‌گذارى و اعراب‌گذارى برخى واژه‌ها و عبارات دشوار و رعايت رسم‌الخط يكسان و امروزى توسّط ناشر محترم به حليت طبع مزيّن شده است.

    گزارش محتوا

    اين كتاب تقريباً در هفتاد فصل تنظيم شده است كه در اين جا به همه آن‌ها اشاره مى‌شود:

    فصل1- خيالات انسان همانند چادرند و در چادر كسى پنهان است. هر گاه كه خيالات از ميان برخیزند و حقايق روى نمايد قيامت انسان ظهور مى‌كند، آدمى اسطرلاب حقّ است، چون او را حق تعالى به خود عالم و دانا كرده است.

    فصل2- نماز تنها صورت ظاهرى نيست، اين صورت ظاهرى قالب نماز است و باطن نماز استغراق و بيهوشى است كه همه صورت از آن بيرون مى‌مانند، حتّى جبرئيل كه معنى محض است، هم در حقيقت و باطن نماز نمى‌گنجد.

    فصل3- در عالم يك چيز است كه فراموش كردنى نيست و آن اينست كه آدمى در اين عالم براى كارى آمده است و از آدمى آن كار مى‌آيد كه نه از آسمان‌ها بر مى‌آيد و نه از زمين و چون آدمى آن كار را بكند، ظلومى و جهولى از وى نفى مى‌شود.

    فصل4- براساس آيه شريفه «اينما تُولّوا فثم وجه الله»، عاشقان خود را فداى اين وجه كرده‌اند و عوض نمى‌طلبند و باقى هم چون انعامند، مريم درد را به درخت مى‌آورد و درخت خشك ميوه‌دار شد، تن هم چون مريم است و هر يكى عيسى داريم، اگر ما را درد پيدا شود، عيساى ما بزايد.

    فصل5- عارفان مى‌خواهند تا به دام دنيا اهل دنيا را صيد كنند تا به آن بلندى ديگر راه يابند و در دام آخرت افتند، چنانكه پيامبر اكرم مكه و بلاد را براى آن فتح كرد تا به همه زندگى بخشد و روشنايى كرامت نمايد، پيش حضرت حق دو من نمى‌گنجد.

    فصل6- حق تعالى را بندگانى است كه پيش از قيامت آخر را مى‌بينند، چنانچه على بن ابيطالب(ع) مى‌فرمايد: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً»؛ يعنى چون قالب را بگيرند و قيامت ظاهر شود، يقين من زيادتر نمى‌شود، پس در حق ايشان قيامت ظاهر است و حاضر.

    فصل7- اگر شخصى سؤال كند كه از نماز فاضل‌تر كدام است؟ در جواب گفته مى‌شود كه جان نماز بهتر از نماز است و جواب دوّم اينكه ايمان بهتر از نمازست و نماز بى‌ايمان منفعت نكند و همچون نماز منافقان باشد.

    فصل8- حق تعالى نقاب‌ها را براى مصلحت آفريده است كه اگر جمال حق بى‌نقاب ظهور نمايد، هيچ كس طاقت بهره‌مندى از آن را ندارد. حق تعالى چون بر كوه به حجاب تجلّى كرد، او نيز پر درخت و پر گل و سبز آراسته مى‌گردد.

    فصل9- براى خداوند متعال مردان و اوليايى هستند كه از غايت عظمت و غيرت حق هيچ وقت آشكار نمى‌گردند؛ ولى طالبان را به مقصودهاى خطیر برسانند و موهبت كنند. مولانا در اين باره به داستان چلّه‌نشينى شخصى اشاره كرد و نتائج جالبى از آن مى‌گيرد.

    فصل10- مردم گمان مى‌كنند كه انا الحق گفتن دعوى بزرگى است؛ در حالى كه انا الحق گفتن تواضع بزرگى است، چون خود را عدم كرده و به باد مى‌دهد.«انا العبد» گفتن مشكل است، چون در انا العبددو هستى اثبات مى‌كند، يكى هستى خود و ديگرى هستى خداوند؛ در حالى كه در انا الحق چنين نيست.

    فصل11- عقل در تن آدمى همچون اميرى است، مادام كه رعاياى تن مطيع او باشند، دنيا و خوشى‌هاى آن نصيب حيوانات آدمى است و آنچه براى انسان اصل است، همان علم و حكمت و ديدار حضرت حق است و اين اصل از حيوانات انسان گريزان است.

    فصل12- در شب براى انسان خلوت و سلوتى حاضر مى‌شود و حق تعالى پرده فرو كشيده تا عمل‌ها از ريا مصون محروس و خالصاً لله تعالى باشد. در شب ريايى رسوا شود، همه انسان‌ها به وقت درماندگى و اضطرار به يقين او را مى‌خوانند؛ ولى بعد از رفع درماندگى آن يقين از آن‌ها زائل مى‌شود.

    فصل13- آدمى هر چه در اين عالم مى‌بيند، در آن عالم چنان است. بلكه همه‌ى اين‌ها انموذج آن عالمند و هر چه در اين عالم است، همه از آن عالم آورده‌اند. در آدمى اوصاف پنهانى وجود دارد كه در عرصه‌هاى مختلف زندگى آن را بروز و ظهور مى‌دهد.

    فصل14- در آدمى عشق، درد و تقاضايى وجود دارد كه اگر صد هزار عالم را به ملك او در آورند، باز آسوده و آرام نمى‌گيرد. حق تعالى اگرچه وعده داده است كه جزاهاى نيك و بد در قيامت خواهد بود؛ ولى انموذج آن دم به دم و لمحه به لمحه براى آدمى مى‌رسد.

    فصل15- هر كه محبوب است، خوب است و بر عكس آن صادق نيست. خوبى جزو محبوبى است و محبوبى اصل است. هر ولى بر خلق حجّت است و خلق به اندازه تعلّق به آن ولى داراى مرتبه و مقام باشد و اگر با وى دشمنى كنند با حق دشمنى كرده‌اند.

    فصل16- بعضى آدميان چنان عقل را متابعت كردند كه به طور كلّى ملك گشتند و نور محض شدند. حق تعالى حيوانيّت و انسانيّت را مركّب كرد تا هر دو ظاهر گردند، چنانكه در مقابله‌ى آدم ابليس و در مقابله‌ى موسى فرعون را قرار داد.

    فصل17- گاهى قارى قرآن صورت قرآن را به درستى و نيكى مى‌خواند وليكن از معناى آن بى‌خبر است. روى به معنى آوردن اگر چه اول چندان نغز نباشد؛ ولى هر چه جلو رود، شيرين‌تر مى‌شود، به خلاف صورت كه اوّل نغز باشد؛ ولى آخر سرد و بى‌اثر.

    فصل18- عالم بودن هنرى است كه در ذات آدمى نهفته است و اگر آن هنر در قبا و عبا باشد، تفاوتى نكند. چنانكه در زمان پيامبر(ص) منافقانى بود كه قصد رهزنى دين داشتند، لذا لباس نماز مى‌پوشيدند تا مقلّدان را در دين سست نمايند.

    فصل19- در مكتب پيامبر(ص) رهبانيّت وجود ندارد و راه پيامبر جور و غصّه‌هاى زن و مردم كشيدن است. انسان اگر راه محمّدى را نمى‌تواند، برود، لااقل راه عيسى را برود، تا در مسير حق به يكبارگى محروم نماند و بالاخره در مسلك انبياء باشد.

    فصل20- در نظام هستى خداوند ثابت شده است و براى اثبات او دليلى لازم نيست، بلكه انسان بايد در مسير عبوديّت كارى كند كه خود را به مرتبه و مقامى پيش او ثابت كند و گرنه او بى‌دليل ثابت است و داستان شمس در اين باره جالب توجه است.

    فصل21- اين فصل عربى است و در نسخه‌ى اصل وجود ندارد. مرحوم فروزانفر از روى نسخه ح نقل و با نسخه‌ى سليم آغا و كتابخانه ملّى مقابله كرده و به قدر وسع در تصحيح آن كوشيده است.

    فصل22- اگر راه‌ها مختلف است و ميان آن‌ها مباينت بى‌حدّ وجود دارد؛ ولى مقصد يكى است و همه‌ى درون‌ها به كعبه متّفق است. خدا را بندگانى است كه ايشان معشوقند و محبوب و حق تعالى طالب ايشان است و هر چه وظيفه‌ى عاشقان است، براى ايشان مى‌كند.

    فصل23- اولياء به تعظيم خود محتاج نيستند، بلكه در نفس خود معظّمند. چراغ اگر مى‌خواهد كه او را بر بلندى نهند، نه براى خود است، بلكه براى ديگران است كه از نور آن بهره‌مند شوند و چون مفاخرت اولياء به حق است، لذا از همه چيز مستغنى هستند.

    فصل24- اوّليان و آخريان هر چه دارند، همه از عكس پيامبر دارند و سايه‌ى اويند. هدف از آفرينش وجود محمد(ص) است كه «لولاك ما خلقت الا فلاك» و هر چيزى كه هست از شرف و تواضع همه بخشش و سايه‌ى اوست و او عقل كلّ است. شوق خدا و ياد آخرت و شكر و وجد معمار آن عالم است كه اگر لمحه‌اى به انسان روى نمايد، به كلّى از اين عالم اعراض مى‌كنيم.

    فصل25- عقل تا آنجا خوب و مطلوب است كه انسان را بر در پادشاه آورد، چون بر در او رسيد عقل را بايد، طلاق داد كه در آن ساعت عقل به زيان انسان است و رهزن است. براساس آيه «كل يوم هو فى شأن» اگر حق تعالى صد هزار تجلّى كند، هرگز يكى به يكى نماند. چون افعال حق و تجلّى افعال او گوناگون است، پس تجلّى ذات او نيز چنين است.

    فصل26- درويش بايد درباره طعام احتياط كرده، لقمه هر كسى را نخورد، چون وى لطيف است. لذا اثرهاى عجيبى در وى به وجود مى‌آورد. هم چنان كه بر لباس سفيد اندكى سياهى به خوبى آشكار مى‌شود؛ ولى بر لباس سياه كه چندين سال از چرك سياه شده، اگر هزار بار چرك و چرب بر آن نشيند، باز بر آن ظاهر نمى‌گردد، پس چون چنين است، لذا نبايد لقمه ظالمان و حرام خواران بخورد، چون انديشه‌هاى فاسد از تاثير لقمه حرام ظاهر مى‌شود.

    فصل27- اوراد طالبان و سالكان آن باشد كه به اجتهاد و بندگى مشغول شوند و زمان خاصّى را معين كرده و در آن ساعت به ذكر و ورد مشغول مى‌شوند؛ اما اوراد واصلان آن است كه با مداد ارواح مقدّس و ملائكه مطهّر به زيارت ايشان بيايند، چون واصلان متخلّق به اخلاق ربوبى هستند، لذا «كنت له سمعاً و بصراً» براى ايشان حاصل مى‌گردد و اين مقامى است كه قابل تصوّر نيست.

    فصل28- اين فصل كه به عربى است، از نسخه‌ى اصل افتاده و از روى نسخه‌ى ح با مقابله كتابخانه‌ى سليم آغا و ملّى نقل شده است.

    در اين فصل ابتداء سخن جرّاح مسيحى كه به دروغ به صدرالدين و حضرت عيسى نسبت داده مى‌آورد. سپس درباره‌ى حضرت عيسى مى‌گويد كه خاکى بر خاک رفت و پاکى بر پاک و حضرت عيسى منزه از هر گونه پليدى است.

    فصل29- محبوبات از مكروهات جدا نيست، زيرا محبوب بى‌مكروه محال است، چون محبوب زوال مكروه است و زوال مكروه بى‌مكروه محال است. شادى زوال غم است و زوال غم بى‌غم محال است. تا چيزى فانى نشود، فايده‌ى او ظاهر نمى‌گردد. چنانكه سخن تا حروف او در نطق فانى نشود، فايده آن به مستمع نرسد.

    فصل30- حق تعالى به بايزيد فرمود كه «اى بايزيد چه مى‌خواهى»، وى عرض كرد: «خواهم كه نخواهم اريد ان لا اريد»، لكن است كه در اولياى حق نظر كنى و ايشان در تو تصرّف كنند، بدون هيچ گفتگو و قيل و قالى و در اين حالت مقصود تو حاصل شود و تو را به منزل وصل رساند، تحمّل محال مجاهده‌ى عظيم است و هيچ چيز صعب‌تر از تحمّل محال نيست.

    فصل31- يقين صفت شيخ كامل است، شيخ و مريدان ظاهر شده در عالم اجسام نقش‌هاى آن شيخ يقين‌اند. همه‌ى ظنون راست از يقين شير مى‌خورند و مى‌افزايند و آن شيرخوردن و افزودن نشان آن تحصيل زيادتى ظنّ است، به علم و عمل تا هر يكى يقين شود و در يقين به طور كلّى فانى است، چون وقتى يقين شوند، ديگر ظنّى باقى نمى‌ماند.

    فصل32- محال است كه طالب خلاص طالب بند باشد، چون هر كس ملازم حاجت خويش است و آن حاجت بند اوست و او را همچون مهار به اين سو و آن سو مى‌كشاند. جلالت پيرى از جلالت حق زيادتر باشد و حق تعالى از فضل خويش به پيران صبوتى بخشيد كه جوانان از آن خبر ندارند، چون پير جهان را نو مى‌بيند.

    فصل33- اين فصل عربى است و در نسخه‌ى اصل نيست. مرحوم فروزانفر آن را از روى نسخه ح با نسخه‌ى كتابخانه‌ى ملى و كتابخانه‌ى سليم آغا مقابله نموده، آنگاه نقل كرده است، در اين فصل مولانا به معجزه حضرت موسى و پيامبر اكرم(ص) اشاره كرده كه تحقق آن‌ها به يد نورانى آن بزرگواران اتّفاق افتاده است و يد ظلمانى صلاحيّت بروز آنها را ندارد.

    فصل34- الله لطيف و قهرش لطيف و قفلش لطيف است؛ اما نه چون قفل گشايش كه لطيف آن در صفت نگنجد، حافظان چون به احوال عارفان پى نمى‌برند، چنين شرح كه مى‌فرمايد: ولا تُطع كلَّ حلّافٍ[۱]غمّاز خاص خود اوست كه فلان را مشنو الاّ قرآن كه عجب كتابى است كه صريح در گوش خصم مى‌خواند، چنان كه فهم مى‌كند و هيچ خبر ندارد.

    فصل35- صورت فرع عشق است كه بدون عشق اين صورت را قدرى نباشد و فرع آنست كه بدون اصل نمى‌تواند، باشد، پس الله را صورت نمى‌گويند. چون صورت فرع باشد و او را فرع نمى‌توان گفت، عشق نيز بدون صورت متصوّر و منعقد نيست، بلكه عشق انگيزنده صورت است و صد هزار صورت از عشق انگيخته مى‌شود، هم ممثّل و هم محقق.

    فصل36- همه‌ى دنيا يك خانه است و فكر و انديشه‌ها دهليز اين خانه است. هر چه در دهليز پيدا شود به حقيقت در خانه پيدا شود و اين همه چيزها از خير و شرّ كه در دنيا پيدا مى‌شود؛ اول در دهليز پيدا شده، آنگاه اينجا.

    حق تعالى وقتى مى‌خواهد كه چيزهاى گوناگون در عالم پيدا كند، در اندرون خواست آن و تقاضاى آن بنهد تا از آن اين پيدا شود. هر چه در نم باشد، قطعاً در يم است.

    فصل37- مصطفى(ص) را امّى مى‌گويند، از آن جهت نمى‌گويند كه بر خط و علوم قادر نبود، بلكه از اين رو امّى گويند كه خط و علم و حكمت او مادرزاد بود، نه مكتسب. پيامبر(ص) چون عقل كلّ است، لذا احتياج به آموختن نيست و عقل كلّ معلم و واضع همه چيز است و اولياء عقل جزوى خود را به عقل كل متّصل كرده‌اند و نسبت عقل كل به عقل جزو نسبت آلت است.

    فصل38- اين علم و قيل و قال و هوس‌هاى دنيا باد است و آدمى خاک است، چون باد با خاک آميزد جز تشويش و اعتراض حاصلى نباشد.

    اصل فقه وحى بود؛ ولى چون به افكار و حواس و تصرّف خلق آميخته شد، لطف آن از بين رفت و مثل آن؛ مانند آب صاف و لطيفى است كه چون در شهر آيد و از باغ‌ها و خانه‌هاى اهل شهر بگذرد، آلوده مى‌شود، اگر چه اين آب همان است؛ ولى آلوده است.

    فصل39- عالم بر مثال كوهى است، هر چه از خير و شر گويى از كوه همان مى‌شنوى و اگر گمان برى كه من خوب گفتم؛ ولى كوه زشت جواب داد، محال است كه بلبل در كوه بانگ كند، از كوه صداى زاغ آيد يا صداى آدمى، پس چنين چيزى قطعاً محال است.

    مولوى به شوخى مى‌گويد كه اگر چنين باشد، قطعاً بدان كه صداى خر كرده‌اى.

    فصل40- بانگ بر دو نوع است: اگر بانگ كننده بالاى او در علم باشد، موجب زيادى فكر مى‌شود، چون منبع او صاحب علم باشد و چون او را از خواب غفلت و از عالم خودش آگاه كند، پس فكر او بالا گيرد؛ اما اگر بالعكس باشد كه بيدار كننده تحت آن در عقل باشد، چون او را بيدار كند، نظر او به زير افتد، چون بيدار كننده‌ى او اسفل است. ناچاراً نظر به اسفل افتد و فكر او به عالم سفلى رود.

    فصل41- كسانى كه تحصيل مى‌كنند، گمان مى‌كنند كه اگر به نشأه ديگر بروند، تمامى علوم را فراموش خواهند كرد؛ ولى چون بدانجا روند، مى‌بينند كه علم‌هاى آن همه جان مى‌گيرند و هم چنان باشد كه قالبى بى‌جان، جان پذيرفته باشد، اصل اين علم‌ها از آن جاست.

    مولوى در اين فصل به داستان ملاقات عارف و نحوى و همچنين به داستان امام حسن و امام حسين(ع) درباره نحوه وضو گرفتن اشاره كرده كه شايان توجه است.

    فصل42- اين فصل كه به عربى است، در نسخه‌ى اصل وجود ندارد. مرحوم بديع الزّمان فروزانفر اين فصل را از نسخه‌ى ح نقل كرده و آن را با نسخه‌ى كتابخانه ملى و كتابخانه سليم آغا مقابله كرده است. در اين فصل درباره‌ى مسافرت سيف‌الدين بخارى به مصر سخن مى‌گويد.

    فصل43- مقصود از كعبه دل انبياء و اولياست كه محلّ وحى حق است و كعبه فرع آن است، اگر دل نباشد كعبه به چه كار آيد؟

    مولوى خطاب مى‌كند كه هر جا كه باشى و در هر كه باشى، جهد كن تا محبّ باشى و اين محبّت هميشه با تو و در تمامى نشأت قرين تو باشد.

    فصل44- حقّ نزدیک ‌ترين چيزها به انسان است. آدمى هر فكر و تصوّرى كه مى‌كند، حق تعالى ملزوم اوست، چون آن تصوّر و انديشه را او به وجود مى‌آورد و در برابر انسان قرار مى‌دهد الاّ اين كه او را از غايت نزدیکى نمى‌توان ديد و همه‌ى اين حجاب‌ها از طرف ماست.

    فصل45- انبياء به واسطه اجتهاد به مقام نبوّت نرسيدند، بلكه آن دولت به عنايت يافتند الّا اينكه سنّت چنان است كه هر كه را آن حاصل شود، سيره و زندگانى او بر طرق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم براى عوام است و عوام اگر متابعت ظاهر كنند، به بركت آن به باطن راه مى‌يابند.

    فصل46- اين فصل عربى است، به نظر مولانا خداوند متعال بر اساس «كنت كنزاً مخفيّاً فاحببت الخ» به غير از خير براى بندگانش راضى نمى‌شود.

    وى در اين فصل درباره خير و شر بحث كرده و آن را مفصلاً توضيح مى‌دهد.

    فصل47- در اين فصل درباره‌ى شكر سخن گفته مى‌شود. شكر همواره مزيد نعمت است و مانع شكر خام طمعى است كه آنچه به او رسيد، بيش از آن طمع كرده است. طمع خام؛ مانند گوشت خام است كه موجب بيمارى است.

    فصل48- انبياء دربند نام و نان نبوده‌اند، در بند رضا طلبى حق بوده‌اند و هر كه رضاى حق طلبد، اين جهان و آن جهان با پيامبران است، بلكه با حق همنشين است كه «انا جليسُ من ذكرنى» اگر حق همنشين او نبود، در دل شوق حق پيدا نمى‌شد.

    فصل49- افراد بسيارى هستند كه به جمله هنرها آراسته هستند و صاحب مال و صاحب جمالند؛ ولى در آن‌ها معانى معنوى نباشد. آدمى در هر حالتى كه هست سرّ او مشغول حق است و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولى باطن نيست.

    فصل50- طلب انسان اگر در طلب حق فانى شود و طلب حق بر طلب آدمى مستولى گردد، آنگاه آدمى طالب مى‌شود، به طلب حق.

    مولانا در اين فصل به مشخّصات ولىّ حق و واصل به حقّ اشاره كرده و داستان‌هاى جالبى دراين باره مى‌آورد.

    فصل51- عالم خيال نسبت به عالم مصوّرات و محسوسات فراخ‌تر است؛ زيرا همه مصوّرات از خيال مى‌زايد و عالم خيال هم نسبت به آن عالمى كه خيال از او هست، هم تنگ است. مولوى در اين فصل به سرّ انا الحق گفتن منصور اشاره مى‌كند.

    فصل52- مولوى در اين فصل به بيان بيت معروف خودش مى‌پردازد كه

    اى برادر تو همه انديشه‌اىما بقى تو استخوان و ريشه‌اى

    وى تصريح مى‌كند كه مراد از انديشه اشاره به آن انديشه مخصوص است و آن را به جهت توسّع به انديشه تعبير كرد؛ اما در حقيقت آن انديشه نيست.

    فصل53- معتزله مى‌گويد كه بنده خالق افعال خويش است.

    معتزله‌اى سخن معتزله را رد كرده و بيان مى‌كند كه فعلى كه از انسان صادر مى‌شود، به واسطه آلاتى از قبيل عقل و روح است و اين آلات محكوم او نيستند، بلكه محكوم حق تعالى هستند، پس خالق افعال حق است، نه بنده.

    فصل54- اگر كسى در حق كسى نيكى كند، آن خير و نيكى به وى عايد مى‌شود. هر فرشته‌اى را لوحى است، در باطن كه از آن لوح به قدر قوّت خود احوال عالم و آنچه خواهد شد، را از قبل مى‌خواند و در وقت تحقّق آن علم عشق و مستى ملك زيادتر مى‌شود.

    فصل55- انسان در دوستى و محبت به خلق نبايد، افراط و تفريط كند. بلكه بايد راه ميانه را انتخاب كند؛ ولى محبّت در حق بارى تعالى چنين نيست؛ محبّت هر چه بيشتر بهتر است. البته همه خدا را دوست دارند؛ ولى موانع آنها را محجوب مى‌دارد.

    فصل56- اگرچه مريد به تفاصيل آخرت را ياد نياورد؛ اما لذّت او به ديدن شيخ و ترسيدن او از فراق شيخ، متضمّن آن همه تفاصيل است و همه‌ى آن‌ها در شيخ مضمر است، هم چنان كه باد در چوب مضمر است.

    فصل57- مولانا در اين فصل به داستان عارفى اشاره مى‌كند كه به گلخنى رفته بود تا دلش بگشايد كه گريزگاه بعضى اولياء بوده است، در اين ميان رئيس گلخن را شاگردى بود كه به جهت رسيدن به مقام استاد، سعى و تلاش زيادى به عمل مى‌آورد.

    فصل58- وقتى گفته مى‌شود كه حق در آسمان نيست، مراد آن نيست كه بر آسمان نيست؛ يعنى آسمان بر او محيط نيست و او محيط آسمان است و همه در دست قدرت او و مظهر اوست و بيرون از آسمان و اكوان نيست و بر همه‌ى آنها محيط است.

    فصل59- در قيامت وقتى نمازها و روزه‌ها و صدقه‌ها را بياورند و در ترازو نهند؛ اما چون محبت را بياورند، محبّت در ترازو نگنجد، پس اصل محبّت است. بنابرين انسان اگر در خود محبّت مى‌بيند، بايد آن را افزايش دهد و افزايش آن به طلب است.

    فصل60- تواتر شنيدن گوش فعل رويت مى‌كند و حكم رويت دارد، هم چنانكه در بازار كسى را چون به جدّ طلب كنى، هيچ كسى را نبينى و اگر بينى خلق را چون خيال بينى، بسيار كس باشد كه او را قوّت حضور نباشد و حال او در غيبت خوشتر باشد.

    فصل61- بعضى مى‌گويند، محبت موجب خدمت است. مولوى بيان مى‌كند كه چنين نيست، بلكه ميل محبوب مقتضى خدمت است و ترك خدمت منافى محبّت نيست، بلكه اصل محبّت است و خدمت فرع محبّت است.

    فصل62- بهترين سخن‌ها آنست كه مفيد باشد، نه كه بسيار. قل هوالله احد، اگرچه به صورت اندك است؛ اما بر البقره، اگرچه مطوّل است، او روى افاده رجحان دارد. پس اعتبار در بسيارى و اندكى نيست، بلكه در افاده است.

    فصل63- هر علمى كه به تحصيل و كسب در دنيا حاصل شود، آن علم ابدان است و آن علم كه بعد از مرگ حاصل شود، آن علم اديان است. دانستن علم انا الحق علم ابدان است، اناالحق شدن، علم اديان است.

    فصل64- اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند تا در دنيا، زيرا در دوزخ از حقّ با خبر باشند؛ ولى در دنيا از حق بى‌خبرند و چيزى از خبر حق شيرين‌تر نباشد. پس آنچه دنيا را آرزو مى‌برند، براى آنست كه عملى كنند تا از مظهر لطف با خبر شوند.

    فصل65- انسان وقتى به حقيقت بنگرد مى‌بيند كه تعلّقى به اين تن ندارد. اگر شب است، پرواى تن ندارد. اگر روز است، به كارها مشغول است و هرگز با تن نيست. پس اكنون چه مى‌لرزى بر اين تن؟ تو كجا و تن كجا، انت فى وادٍ و انا فى وادٍ.

    فصل66- براساس «خلق آدم على صورته» آدميان همه مظهرى طلبند و همه مظهر و ظلّ حقند. مولوى مى‌گويد كه مراد از «على صورته» در واقع «على صورة احكامه» است. احكام او در همه‌ى خلق پيدا شود، چون همه مظهر اويند.

    فصل67- از حضرت عيسى سؤال شد كه يا روح الله كدام چيز در دنيا بزرگتر و سخت‌تر است؟

    حضرت فرمود: غضب خداوند.عرض كردند: انسان چگونه از اين غضب نجات مى‌يابد. حضرت فرمود: غضبت را بشكن و غيظت را فرو بر.

    فصل68- ميان بنده و حق حجاب دوتاست و باقى حجب از اين دو ظاهر مى‌شوند و آن دو صحّت و مال است. حق تعالى به فرعون چهارصد سال عمر و پادشاهى داد و يك روز وى را بيمار نكرد تا مبادا حقّ را ياد كند، بلكه به عيش خود مشغول بود.

    فصل70- ميان اجنحه طيور و اجنحه عقلاء فرق است، طيور با اجنحه خود به تمامى جهات پرواز مى‌كنند؛ ولى عقلاء با اجنحه همم خود پرواز مى‌كنند و حقائق هستى را كاوش مى‌نمايند.


    پانویس

    1. سوره قلم آيه 10

    وابسته‌ها