نثر و شرح مثنوی شریف

    از ویکی‌نور
    نثر و شرح مثنوی شریف (گولپینارلی)
    نثر و شرح مثنوی شریف
    پدیدآورانگولپینارلی، عبدالباقی (نویسنده) هاشم‌پور سبحانی، توفیق (مترجم و شارح)
    عنوان‌های دیگرمثنوی. شرح
    ناشروزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات
    مکان نشرتهران - ایران
    سال نشر1374 ش
    چاپ2
    موضوعشعر فارسی - قرن 7ق. - تاریخ و نقد مولوی، جلال‌الدین محمد بن محمد، 604 - 672ق. مثنوی - نقد و تفسیر
    زبانفارسی
    تعداد جلد3
    کد کنگره
    ‏PIR‎‏ ‎‏5301‎‏ ‎‏/‎‏گ‎‏9‎‏ن‎‏2‎‏
    نورلایبمطالعه و دانلود pdf


    نثر و شرح مثنوى شريف، شرح و توضيح عرفان‌پژوه و مولوى‌شناس برجسته و معاصر از كشور تركيه، عبدالباقى گولپينارلى بر مثنوى معنوى، به زبان تركى است كه دكتر توفيق هاشم‌پور سبحانى آن را به زبان فارسى ترجمه كرده است. اين شرح، كامل است و همه شش دفتر مثنوى را در بر مى‌گيرد. در جلد اول، دفترهاى اول و دوم و در جلد دوم، دفترهاى سوم و چهارم و در جلد سوم، دفترهاى پنجم و ششم شرح شده است.

    «نثر و شرح مثنوى شريف»، شرح موضوعى نيست، بلكه ترتيبى است و در هر جلد، نخست، ابياتى چند از مثنوى و بعد گزارشى به‌صورت نثر و سپس شرحى درباره آن عرضه مى‌شود.

    اين شرح، در واقع دو قسمت اساسى دارد:

    1. گزارش ابيات مثنوى به‌صورت نثر: عبدالباقى گولپينارلى كه تا شروع تأليف اين كتاب، اكثر شرح‌هاى چاپ‌شده و چاپ‌نشده مثنوى را ديده بود، يكايك ابيات مثنوى را به‌صورت نثر و به زبان تركى گزارش كرد. اين گزارش، بسيار دقيق، گزيده، رسا و منظم بود و از اين جهت، سخت مورد توجه ترك زبانان واقع شد.
      ولى آيا برگردان و گزارش همه بيت‌هاى مثنوى به‌صورت نثر براى فارسى‌زبانان هم ضرورتى دارد؟ به اين پرسش، پاسخ‌هاى گوناگونى مى‌توان داد و دليل‌هاى موافق براى ضرورت و دليل‌هاى مخالف در عدم لزوم آن ذكر كرد. درهرحال، مهم‌ترين دليلى كه دكتر توفيق ه سبحانى را به گزارش و ترجمه اثر عبدالباقى گولپينارلى واداشت، دقّت بيش از حدّ و بيان شيواى عبدالباقى گولپينارلى در گزارش مطالب مثنوى بود؛ زيرا از اين طريق، مثنوى را سهل‌تر مى‌توان خواند و با قرار دادن معادلى ساده به‌جاى لغات دشوار و پس و پيش كردن اركان جمله كه مولانا جلال‌الدين در مثنوى آورده مى‌توان آسان‌تر به مضامين آن دست يافت. مترجم بر آن است كه اين قسمت براى كسانى كه مثنوى را براى اوّلين بار مطالعه مى‌كنند، مفيدتر از ديگر قسمت‌هاست[۱]
    2. شرح مطالب و ابيات مشكل: اين قسمت، اختصاص به بيت‌هاى مشكل دارد و ابياتى كه در متن مثنوى داراى ستاره‌اند، ابياتى هستند كه در بخش شرح، توضيحاتى دارند.

    بنا بر نظر شارح، «مولویّه» براى هيجده بيت آغازين مثنوى كه شخصا از طرف مولانا تحرير يافته، اهميت زيادى قايلند. به نظر آنان خلاصه تمام مثنوى در اين ابيات است. مولوى در اين بيت‌ها مى‌گويد: از روزى كه مرا از نيزار بريده‌اند، همه از ناله‌هاى من به فغان آمده‌اند. البته هركس از موطن خود جدا افتد، در آرزوى رسيدن به موطن اصلى مى‌سوزد. من در هر محفلى گريستم و ناليدم، با همه طرح دوستى ريختم، اما هركس از ديد خود با من انيس شد و اسرار درون مرا جستجو نكرد.

    مولانا مى‌گويد: آتش عشق در نى افتاده است. همدمى چون نى كه هم زهر و هم پادزهر باشد، نمى‌توان يافت. نى از راه‌هاى پرخون سخن مى‌گويد و حكايت عشق مجنون را برملا مى‌سازد و سپس مى‌فرمايد: خام، حال پخته را درنمى‌يابد، پس سخن را بايد كوتاه كرد و با اين بيت، ديباچه هيجده بيتى را به پايان مى‌رساند.

    به عقيده شارحان قديم، در اينجا منظور از نى، «انسان كامل» است. او را از نيستان وحدت بريده‌اند، او از هستى خويش دست شسته و در هستى حقيقى وجود يافته است. هر نغمه او نشان اراده ذات بارى و اختيار او، اختيار الهى است... البته «نى» تنها يك مجاز است. اما نظر كسانى كه بعدها به ادعاى فهم مثنوى به شيوه‌يى ديگر برخاسته و نى را همان «نى» مادّى انگاشته‌اند، تأويل خطا برگزيده‌اند و راه خطا رفته‌اند...

    مولانا با گفتن اين بيت كه: «آتش عشق است كه اندر نى فتاد...»، مى‌خواهد اين نكته را بيان كند كه عشق، در همه عالم، وجود دارد و هر موجودى طبعا به ميزان استعداد خود به جانب كمال در حركت است. هستى مطلق آن ميل و اقتضاى ذاتى كه به ظهور دارد، به نام‌هاى: عشق و حبّ ذاتى خوانده شده است؛ ازاين‌رو، مى‌توان گفت كه تمام عالم از عشق به ظهور رسيده است و اين ظهور، دم‌به‌دم در تجدّد است. ناله انسان كامل از سرّ او جدا نيست؛ چنان‌كه على(ع) مى‌فرمايد: «انسان را از زبانش مى‌توان شناخت و از سخن او بدو راه توان يافت». ناله او آتشى است كه شنونده را مى‌سوزاند و هستى اضافى او را مى‌زدايد؛ بنابراین، مصراع: «هر كه اين آتش ندارد، نيست باد»، نفرين نيست، دعاى خير است. منظور اين است كه خدا كند كه چنان كسى نيز بدين آتش بيفتد و هستى موهوم او بسوزد و نابود شود.

    بدون ترديد، شراب در اين مورد مظهر جذبه‌اى است كه انسان را از موجوديت و انانيّت خود مى‌رهاند و او را غرق در عشق و معرفت و نشئه معنوى مى‌سازد. زهر و پادزهر بودن نى نيز اشاره به همين معنى است كه انسان كامل با سخنان و نظريّات خود، خوى‌هاى ناپسند سالك معتقد را از بين مى‌برد و موجب جان گرفتن دوباره خوى‌هاى الهى كه با سموم خوى‌هاى ناپسند مسموم شده بودند، مى‌گردد. مولانا با بيان اينكه نى از راه‌هاى پرخون حكايت مى‌كند و از عشق‌هاى مجنون قصّه مى‌گويد، راه عشق حقيقى را ممتاز مى‌كند[۲]

    شرح عبدالباقى گولپينارلى بر مثنوى، حاوى نكته‌هايى است كه در شرح‌هاى ديگر نمى‌توان يافت و خواننده ابتدا بايد متن را بخواند و سپس به شرح مراجعه كند تا مشكلات و اشارات آن را دريابد. به نظر مترجم، گولپينارلى در اين ترجمه و شرح گرفتار برخى از اشتباهات و سهوالقلم‌ها هم شده است[۳]

    شايسته است به نظر شارح درباره مثنوى و مولوى توجه شود؛ زيرا او بر اساس اين نظر شرحش را به سامان رسانده است:

    1. مؤلف بر آن است كه مولانا «مثنوى» خود را «دكان وحدت» مى‌نامد و آن را با بيت زير مى‌ستايد:

    «مثنوى ما دكان وحدت استغير واحد هرچه بينى آن بت است»

    اين دكان محشرگونه است. در اين مكان چه كالايى را كه نمى‌توان يافت: اساطير هندى - ايرانى، يونان - روم، افسانه آفرينش، حكاياتى از زندگانى پيامبران، قصه‌هايى از اوليا، عاشقان، جانبازان راه عشق، عشق و آفرينندگان آن، تمثيلات، حكايات عاميانه، اصطلاحات عوام، عرف‌ها، عادات، امثال و حكم، جنگ‌ها، افراد غالب و مغلوب، كسانى كه مشت بر تقدير مى‌كوبند و به دست تقدير در هم پيچيده مى‌شوند و به گرداب فنا مى‌افتند و...

    آرى، همه چيز در اين دكان وحدت و در اين نمايشگاه جهانى موجود است. مولانا در شش دفتر مثنوى خود، شش جهت عالم هستى را كه هرگز تغيير نمى‌پذيرد، گنجانده است. مثنوى شرح احوال دنيايى است كه دائما نو مى‌شود، اين كتابى است الهى، كتابى كه با زبان قدرت سروده شده و خطاب به دل‌هايى است كه منبع حكمتند، خطابى كه باز در آن دل‌ها به جوش مى‌آيد و جريان مى‌يابد[۴]

    2. مثنوى نام يكى از قالب‌هاى شعرى ادبيّات رسمى خاورزمين است. از آنجايى كه در ابيات مفصّل، جستن قافيه دشوار است و تكرار يك كلمه به‌عنوان قافيه از معايب شمرده مى‌شود، لذا اين قالب شعرى پيدا شده است كه بر اساس رعايت قافيه در دو مصراع يك بيت استوار است و در ميان ابيات از نظر قافيه، يك‌سانى، موجود نيست. امّا در ادبيّات رسمى، عادت بر آن نيست كه كتابى را به نام قالب شعرى آن بنامند. با همه اين، مولانايى كه نه تنها قافيه، بلكه كلمه را در ايفاى معنى قاصر مى‌داند و قافيه را «مغلطه» مى‌خواند، حتى نام‌گذارى اثر شش جلدى جاودانه خود را نيز زايد تشخيص داده و آن اثر را به نام قالب شعرى آن خوانده و به اين بسنده كرده است كه آن را مثنوى بنامد، همچنين كتاب خود را با حمد پروردگار، نعت و مديحه پادشاهان زمان خود يا يكى از بزرگان، چنان‌كه مرسوم است، آغاز نكرده، مولانا از اين عرف و عادت نيز پيروى نكرده است؛ زيرا كه در هر سخن او، نام پروردگارش نه يك بار، بلكه بارها تجلّى مى‌كند و در هر كلمه وى، محبت بى‌كران محمد(ص) كه محبوب دل و سويداى قلب اوست، در جوشش است؛ زيرا كه او در سرتاسر حياتش جز در برابر پروردگار خويش قامت خم نكرده است و در هر جميلى، نشانى از معشوق حقيقى خود ديده است؛ چنان‌كه مى‌فرمايد:[۵]

    «من بنده قرآنم اگر جان دارممن خاک ره محمد مختارم»
    «گر نقل كند جز اين كس از گفتارمبيزارم ازو و زين سخن بيزارم»

    3. مولانا كه سخت مخالف فلسفه است و فخر رازى را به دليل تفسير قرآن بر اساس فلسفه يونان نكوهش مى‌كند و پيروان او را به نام «استدلاليان» مى‌خواند، كرامت را كمال‌يابى در انسانيت تلقى مى‌كند و مشايخ خانقاه‌نشين را كه از خلق بريده و خود را فراتر از ديگران مى‌بينند و از مال اوقاف امرار معاش مى‌كنند، به تجارت‌پيشگانى تشبيه مى‌كند كه دكانى براى خود فراهم كرده‌اند. مولانايى كه نه يك مسندنشين تصوف، بلكه يكى از رجال ملامت شمرده مى‌شود، هم در مثنوى و هم در ديوان كبير، كمال انسان و دستيابى آن انسان به كمال را مقصود خويش قرار داده است. «جبر» را رد كرده و رسيدن به حقيقت را با عشق و محبت انسانى ممكن دانسته است. مولانا سر در برابر حوادث خم نمى‌كند، زندگى مسكينانه را برنمى‌تابد، حتى ذره‌اى هوس آن را ندارد كه بدون تلاش، معاشى فراهم كند. بر او احساساتى حاكم است كه مى‌خواهد ظلم، مكر و خيانت را از پهنه جهان بزدايد. تصوف وى، تصوفى درون‌گرا نيست، بلكه تصوف واقع‌گرا و پوياست. مولانا با زندگانى خود نيز الگويى به دست داده است:[۶]

    «تا كاسه دوغ خويش باشد پيشمو اللّه كه ز انگبين كس ننديشم»
    «ور بى‌برگى به مرگ مالد گوشمآزادى را به بندگى نفروشم»

    4. كسانى كه ديوان كبير را اقيانوسى كف‌آلود و خروشان و مثنوى را اثرى تعليمى مى‌پندارند و اين دو اثر را از نظر خروشندگى و شعر جدا از هم مى‌بينند و نشان مى‌دهند، خطا مى‌كنند. ديوان كبير واقعا اقيانوسى است، درعين‌حال كه اشعار مولانا، دانش امتى را منعكس مى‌كند، روزگار خود، خصوصيات زمان خويش، روستا - روستایى، شهر - شهرنشين، جنگ - آشتى، ظلم - عدل، در يك كلمه ازل و ابد، دين و دنيا، حيات و ممات، بينش مترقى و وحدت انسان را برملا مى‌كند، موضوعات مثنوى نيز در همين چارچوب است. در مثنوى نيز شعر بر همان منوال است. مولانا همان مولاناست. اگرچه مولانا از كتاب‌هايى كه قبل از وى تدوين شده، استفاده كرده است، اما در كتاب خود تمام ويژگى‌هاى روزگار خود، مردم زمان خويش، اعتقادات آنان، عرف و عادات، حتى اصطلاحات، امثال و حكم، شيوه كشوردارى، ظلم، قهر، حيات مردم و دنيايى كه آنان جبرا در آن مى‌زيستند و حتى آينده بشريت را در صفحه صفحه مثنوى روشن كرده است[۷]

    5. مثنوى، اثرى تعليمى است، اين مسلم است، اما مولانا آنگاه كه به مناسبتى به بيان حكايتى مى‌پردازد و در كار گزارش آن است و يا در صدر مقال باقى مانده است، با حافظه شگرف تداعى كه دارد، حكايت ديگرى را به خاطر مى‌آورد. آن حكايت، او را به بحث دينى - انسانى مى‌كشاند، در اين حال او حكايتى ديگر و حادثه ديگرى را به ياد مى‌آورد، غرق بحث در آن باب مى‌شود و در بحبوحه اين بحث، داستان نخستين را به پايان مى‌رساند. مجال سخن فرامى‌رسد و شعله‌هاى آن شنونده را نيز به كام خود مى‌كشد، بيانى شاعرانه، موج در موج، خيز برمى‌دارد و كف‌آلود روى هم مى‌غلطد، اما اين امواج در پايان مقال فروكش نمى‌كند، كف‌هاى آن جان نمى‌بازد، شعله‌ها فرونمى‌نشيند. در ميانه اين تلاطم، مولانا تنها از گذشته سخن نمى‌گويد، بلكه آينده را نيز روشن مى‌كند، روزگار خود و انسان ايستاده در هر روزگار و حيات او را نيز بر زبان مى‌آورد و زنده‌ترين تابلوها را نقاشى مى‌كند و درعين‌حال با بينشى مترقى دنيا را چنان‌كه بايد باشد، حياتى را كه بايد وجود داشته باشد، عشق الهى و انسانى را، وحدت را، برابرى را نيز در برابر ديدگان مى‌گسترد. از اين نظر، مثنوى را نمى‌توان جدا از ديوان كبير به مطالعه گرفت[۸]

    6. اشعار ديوان كبير، بارقه‌هايى از عشق الهى، هيجان انسانى و وجدى وصف‌ناپذير است، اما در اين عشق، حسرت انسانى، در اين هيجان، باورهاى دينى و در اين وجد، طبيعت واحد، محيط ديروز، امروز و فردا نهفته است. در آن، تمام ويژگى‌هاى تلخ و شيرين حيات وجود دارد. مولانا هرگز مقهور خيال نمى‌شود، محيط خود، انسان‌هاى دور و بر خويش، ظلم و قهر، مصادره، حمله مغول، پامال‌كنندگان حقوق مردم و پامال‌شدگان را از ياد نمى‌برد. در اوج عالم وجد نيز، چنان‌كه در زندگى‌اش، در شعر خود هم چشم خود را بر دنياى حى و حاضر نمى‌بندد. در اشعار خود، از حكايات مندرج در مثنوى سخن به ميان مى‌آورد. اگر لازم باشد امثال و حكم و مجازهاى عاميانه را به كار مى‌برد و از احساسات مردم سخن مى‌گويد، حوادث روزانه را بر زبان مى‌آورد، فردا را براى خواننده و شنونده وصف مى‌كند. مثنوى اثرى تعليمى است، اما در جاى جاى آن خروش موجود در ديوان كبير، عشق، وجد و هيجان را بر همان شيوه ترنم مى‌كند. در «مجالس سبعه» و در «فيه مافيه» او كه از خطابه‌هايش فراهم آمده و حتى در «مكتوبات» وى نيز اين وحدت را مى‌يابيم. مولانا با حيات، شعر و سخنانش يك كلّ منسجم است، جدا كردن او از سخنش و تفكيك اين سخن او از آن سخن ديگرش ميسر نيست[۹]

    7. مولانا در حكايتى مندرج در اواخر دفتر اوّل، از عباسيان كه در بغداد حكومت داشتند و از شرف بخشيدن آنان به خلافت بحث مى‌كند. بغداد در سال 656ق / 1258م، به دست مغولان گشوده شده و خلافت عباسيان به تاريخ پيوسته است. كمابيش سه سال بعد از آن تاريخ، عباسيان خلافتى سايه‌وار در مصر برپا داشته‌اند، اما مولانا از مصر سخن نمى‌گويد، بلكه از بغداد بحث به ميان مى‌آورد. آشكارا معلوم مى‌شود كه مثنوى قبل از سال 656ق و در زمان حيات صلاح‌الدين زركوب قونيوى آغاز شده است و دفتر اول آن نيز پيش از اين تاريخ به پايان رسيده است. دفتر دوم را به گفته افلاكى، مولانا دو سال بعد از پايان دفتر اول مثنوى و در پانزده رجب سال شش‌صد و شصت و دو هجرى آغاز كرده است. سال، ماه و روز پانزدهم ماه عينا در ديباچه دفتر دوم قيد شده است، اما با توجه به آنكه دفتر اوّل پيش از 656ق و قبل از فتح بغداد به دست مغولان، به پايان رسيده است، بين پايان دفتر اوّل و آغاز دفتر دوم فاصله‌يى بيش از پنج سال موجود است. در اين فاصله چنان‌كه مى‌گويند، يگانه سبب وقفه، وفات زوجه حسام‌الدين چلبى نبوده است، بلكه وفات صلاح‌الدين زركوب نيز در اين برهه اتفاق افتاده است (1 محرم 657ق / 1258م). تاريخ مسلّم ختم مثنوى هم معلوم نيست، ولى در دفتر پنجم به مناسبت حكايتى، از خلفاى مصر سخن به ميان مى‌آيد. بعد از فتح بغداد به دست مغولان، خلافت شبح‌گونه عباسيان در مصر از سال 659ق / 1261م، آغاز شده، نخستين خليفه المستنصر باللّه ابوالقاسم احمد همراه سپاهى به عراق اعزام شده و پايان كار وى نامعلوم مانده است. بعد از وى ابوالعباس احمد به نام الحاكم بامر اللّه به خلافت نشسته و خلافت وى تا سال 701ق / 1301م، دوام يافته است. اگر به وفات مولانا در سال 672ق / 1273م، دقّت شود و بحث او از خلافت مصر نيز مدّ نظر قرار گيرد، مى‌توان حكم كرد كه آخرين دفتر مثنوى، اندك‌زمانى پيش از وفات او به پايان رسيده است. تتمه‌اى كه سلطان‌ولد بر آخرين دفتر نوشته است، نيز اين مطلب را ثابت مى‌كند[۱۰]

    8. مثنوى، مشتمل بر شش دفتر است و دفتر منسوب به مولانا، يا به اعتقاد پذيرندگان آن، دفتر هفتم، كاملا جعلى است. بدين دفتر كه حاوى 2696 بيت است، حكاياتى مخصوصاً از دفتر اوّل و موضوعاتى با تحريف حكايت‌هاى آن راه يافته است. 1010 بيت كامل عينا از دفتر ششم اخذ و بدان علاوه شده است. عنوان‌ها از عناوين مثنوى است كه با تحريف سرقت شده است. در اشعار متن؛ يعنى در ابياتى غير از سرقات، علاوه بر آنكه انسجامى نيست، خطاهاى لفظى نيز زياد است. تعاليم، تلقينات و اعتقادات، مغاير با نظريّات مولاناست. گمان مى‌كنيم كسى كه اين دفتر را جعل مى‌كرده از بيت زير يكى از غزليّات مولانا در ديوان كبير كه در وصف بهار و آرزوى فرارسيدن بهار انسانى است، الهام گرفته و جسارت پيدا كرده است:

    «دل چو سطرلاب شد آيت هفت آسمانشرح دل احمدى هفت مجلّد رسيد»

    درحالى‌كه مولانا در اين بيت، همانند آن كسى كه اين دفتر را جعل مى‌كرد، بر آن نبود كه بر عدد هفت تكيه كند و به سود اسماعيليان كه به هفت امام معتقدند به تبليغ پردازد، بلكه دل خود را به اسطرلابى كه موقعيّت هفت ستاره را در آسمان تعيين كند، تشبيه كرده و بيان مى‌دارد كه دل وى به حالت دل منشرح حضرت محمد(ص) درآمده است و اين شعر، سوره 94 قرآن مجيد، «انشراح» و معجزه شرح صدر را به خاطر آورده است. در غزل، از عطارد، زهره، ماه، فرقد و برج اسد نام برده و تلميحى به معراج نيز در آن توان يافت.

    مولانا هنگامى كه مى‌خواهد متن دفتر ششم را آغاز كند، خبر مى‌دهد كه كتاب در اين دفتر به پايان خواهد رسيد. سلطان‌ولد، تتمه‌اى بدين دفتر نوشته است. حكايت ناقص‌مانده «سه شهزاده» در اين دفتر مجعول، به پايان نمى‌رسد؛ زيرا آن كسى كه به جعل اين دفتر پرداخته خبر ندارد كه اين حكايت در «مقالات شمس تبريزى» است[۱۱]

    9. بر مثنوى شرح‌هاى زيادى به فارسى، تركى و حتى عربى به‌صورت كامل يا ناقص نوشته‌اند. با آنكه از اين اثر جاودانى، ترجمه‌هاى منظوم و منثور به تركى و حتى عربى و ديگر زبان‌هاى بيگانه فراهم آمده، گزيده‌هاى فراوانى از اين اثر تهيه شده و با ابيات برگرفته از اين كتاب، آثار زيادى تأليف شده است، چرا گولپينارلى بار ديگر به ترجمه و شرح مثنوى پرداخته است؟ او پس از اداى احترام فراوان به همه كسانى كه ترجمه‌ها و شرح‌هاى مزبور را فراهم كرده‌اند و به ابداع آثارى درباره مثنوى پرداخته‌اند، بر آن است كه اين پژوهش جديد از نظر ادراك امروزى از علم، روش تحليل و انتقاد امروزى و و به‌ويژه از نظر زبان امروزى ضرورى است؛ زيرا كه فهم زبان عثمانى در حال حاضر واقعا كارى دشوار است و اين مسئله، امروز به‌صورت تخصص درآمده است و بعد اينكه مترجمان و شارحان محترم، قبل از آنكه تمام آثار مولانا را به مطالعه گيرند و مقالات شمس تبريزى و آثار سلطان‌ولد، مخصوصاً «ولدنامه» او را بخوانند، به شرح مثنوى پرداخته بودند، لذا شرح‌هاى آنان كامل نيست و به‌قدر فهم آنان است. گذشته از آن كسانى كه مولانا را از طرف‌داران سرسخت «وحدت وجود» پنداشته‌اند، اثر او را به يارى انديشه‌هاى ابن عربى تفسير كرده‌اند و كسانى افكار او را با اعتقادات باطنيه دريافته و به تبليغ آن برخاسته‌اند؛ حتى افرادى كوشيده‌اند كه در مثنوى، كشفيات جديد علمى و فنى بيابند. كسانى اساس كار را بر شيوه اهل ذكر (اسماء) نهاده‌اند و كاملا راه خطا رفته‌اند. در صورتى كه تصوف مولانا، چنان‌كه پيش از اين نيز گفتيم، تصوف باطن‌گرايانه نيست، بلكه تصوفى واقع‌گرا و پوياست؛ حتى او با صوفيان باطن‌گرا و اعتقادات صوفيانه آنان مخالف است. وانگهى تقريبا همه شارحان كه مشهورترين آنان، «انقروى» هم در ميان آنان است، لزومى نديده‌اند كه صحيح‌ترين و موثق‌ترين نسخه مثنوى را اساس كار خود قرار دهند. عرف و دانش روزگار آنان لزوم چنين كارى را به ذهن آنان متبادر نكرده است؛ درحالى‌كه در نسخه‌هاى غير منطبق با نسخه اصلى، اختلاف نسخ فراوانى وجود دارد[۱۲]

    10. گولپينارلى، درباره شرح مرحوم احمد عونى قنق (1357ق / 1936م) بر مثنوى، معتقد است كه او به دليل علاقه شديد به ابن عربى و شرح و ترجمه بسيارى از آثار او، شرح سى و چهار دفترى‌اش، كاملا بر اساس اعتقادات وحدت وجود است و با معيار علمى امروز و شيوه‌هاى تحليل و نقد آن انطباق ندارد و سرشار از استنباطهاى شخصى است. آخرين شرح از محمدتقى جعفرى است. جعفرى با عشق و ايمان عظيمى مثنوى را شرح كرده است. اين شرح از نظر فلسفى حقيقتا ارزنده است. اين دانشمند بزرگ، فلاسفه يونان و بسيارى از پرچم‌داران فلسفه جديد را با نابغه بزرگ شرق، نماينده بزرگ ايمان و اسلام - مولانا - مقايسه كرده و تلقيات فلسفه علمى موجود در آنان را در مولانا يافته است..[۱۳]

    درباره ترجمه

    مترجم در ترجمه خود تا حدّ امكان امانت را رعايت كرده است و ترجمه آيات قرآن شريف را بيشتر از ترجمه آقاى عبدالمحمد آیتی و گاهى از مرحوم قمشه‌اى و ترجمه‌هاى ديگر نقل كرده است. در مواردى كه از ترجمه‌ها و تفسيرهاى ديگر استفاده شده در پاورقى به آن موارد اشاره كرده است. مترجم در چاپ اوّل اساس كار را متن نيكلسون قرار داده و متن مرحوم گولپينارلى را تابع ترتيب ابيات نيكلسون گرفته بود، ولى در چاپ دوم اساس را مثنوى مورّخ 677 قونيه قرار داده و ابيات متن مثنوى را با تصحيح مرحوم نيكلسون مطابقت كرده است و بيت‌شمار مثنوى نيكلسون را به عدد لاتين در سمت چپ و متن مرحوم گولپينارلى را با عدد ايرانى در سمت راست مشخص كرده است و ضمنا صفحات چاپ عكسى مثنوى را در حاشيه راست صفحات در درون مستطيلى نشان داده تا مراجعه و مطابقت سهل‌تر باشد. مترجم، عنوان‌هاى مثنوى را در متن به همان صورت كهن آورده، اما در نثر عبارات آنها را ساده‌تر و عربى‌هاى آنها را ترجمه كرده و اختلاف ابيات دو متن را با پرانتز مشخص كرده است. متن مرحوم گولپينارلى 13 بيت بيشتر از متن مصحح نيكلسون دارد. اين ابيات و نثر آنها درون پرانتز قرار گرفته است[۱۴]

    منابع مقاله

    نثر و شرح مثنوى شريف، عبدالباقى گولپينارلى، ترجمه توفيق سبحانى، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامى، چاپ دوم، تهران 1371ش.

    پانويس